جدول جو
جدول جو

معنی دلالت کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دلالت کردن
(کُ تَ هََ دَ)
هدایت کردن. راهنمایی نمودن. (ناظم الاطباء). راهبری نمودن: احراب، دلالت کردن کسی را بر غنیمت. (تاج المصادر بیهقی). تنبیه، دلالت کردن بر چیزی که از آن غافل باشد. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، نشانۀ چیزی بودن. دال بر چیزی بودن. دلالت داشتن: برجها بر سوهای جهان چگونه دلالت کنند. (التفهیم ص 322). مرض اگرچه هایل بود دلالت کلی بر هلاک نکند. (گلستان سعدی).
بسوخت حافظ و بوئی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
دلالت کردن
راهنمایی ره نمودن، رساندن راهبر بودن، ثابت کردن
تصویری از دلالت کردن
تصویر دلالت کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ تَ)
دلیر کردن. شجاع گردانیدن. قویدل ساختن: از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مردمان را دلاور کند. (نوروزنامه). رجوع به دلاور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ خوا / خا تَ)
پوست پیراستن. رجوع به دباغت و دباغی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
دادگستر بودن. باعدالت بودن. عادل بودن:
عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید
میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بالغ شدن طفل. (آنندراج) :
چون بریش آمد و بلاغت کرد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ فِ رِ دَ)
مداخله کردن. درآمدن در کاری
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملامت کردن
تصویر ملامت کردن
سرزنش کردن نکوهیدن: (و چون میل بخیر کند از میل بشر پشیمان شود و خویشتن را ملامت کند) (اوصاف الاشراف. 26)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاوت کردن
تصویر تلاوت کردن
خواندن قرائت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاغت کردن
تصویر بلاغت کردن
ریش بر آوردن بالیده شدن بالغ شدن کودک: (چون بریش آمد و بلاغت کرد مردم آمیز و مهر جوی بود) (سعدی) بالغ شدن طفل
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش کردن، بزرگ کردن، خود را آراستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند دلالی می کرد، دلیل که مصلح و رهنمای خیر بود به کردار نیک. محمد بن سیرین
دلالی کردن به خواب بر چهار وجه است. اول: مصالحه در میان مردم. دوم: راه راست نمودن. سوم: کردار نیک. چهارم: امر به معروف به جای آوردن و بدان که دلال، مردی است رهنمای مردمان به خیر و شر.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
يتدخّل
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
Intrude
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
s'introduire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
منت گذاشتن، سرزنش کردن، نصیحت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
घुसना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
mengganggu
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
вторгаться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
eindringen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
вторгатися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
włamać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
intrometer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
להפריע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
侵入する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
intrudere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
binnendringen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
অনুপ্রবেশ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
دخل اندازی کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
บุกรุก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
kuingilia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
zorla girmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
intruir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دخالت کردن
تصویر دخالت کردن
침입하다
دیکشنری فارسی به کره ای